تاب تحمل دنیایت را ندارم چرا که هیچ سنخیتی با روحم ندارد. آنچه برای این بندگانت شهد است، فکرش هم برایم زهر و زقوم است. دستم به آستانت نمی رسد. انگار قدم زیادی کوتاه است. سینه ام مالامال از فریادیست که جایی برای خالی کردنش سراغ ندارم. هیچ احدی جز خودت توان فهمم را ندارد. چقدر بیگانه ام. من چرا اینجایم؟
خدایا! ببین با دردهایم به درگاه تو آمده ام! بهشتت را نمی خواهم و تنم توان سوختن در جهنمت را ندارد. این پرده های ضخیم زجرم می دهد. من هیچم. هیچم کن! نیستم کن!